۱۳۸۷ دی ۱۰, سه‌شنبه

حسین

محرم ماندگارترین تابلوی عشق و ایثار

آبروی حسین به کهکشان می ارزد

یک موی حسین بر دو جهان می ارزد

گفتم که بگو بهشت را قیمت چیست

گفتا که حسین بیش از این می ارزد


--------------------------
در کوچه ها نسیم بهشت محرم است

این شهر بی مجالس روضه جهنم است

پرواز می کنیم از این پیله های تنگ

فصل بلوغ شیعه یقینا محرم است

پیراهن سیاه عزاداریهایمان

زیبا ترین تجلی عشق مجسم است

---------------------------

چون که پرسیدم از منطق که عشق چیست

در جوابم این چنین گفت و گریست

لیلی و مجنون فقط افسانه اند

عشق تنها کار عباس علی است

با حافظ

که برد به نزد شاهان زمن گدا پیامی که به کوی می فروشان دو هزار جم به جامی


اگر این شراب خام است اگر آن حریف پخته به هزار بار بهتر ز هزار پخته خامی


ز رهم میفکن ای شیخ به دانه های تسبیح که چو مرغ زیرک افتد نفتد به هیچ دامی


شده ام حراب و بد نام و هنوز امیدوارم که به همت عزیزان برسم به نیک نامی


تو که کیمیا فروشی نظری به قلب ما کن که بضاعتی نداریم و فکنده ایم دامی


به کجا برم شکایت به که گویم این حکایت که لبت حیات ما بود و نداشتی دوامی


عجب از وفای جانان که عنایتی نفرمود نه به نامه ای پیامی نه به خامه ای سلامی


سر خدمت تو دارم بخرم به لطف و مفروش که چو بنده کمتر افتد به مبارکی غلامی


بگشای تیر مژگان و بریز خون حافظ که چنین کشنده ای را نکند کس انتقامی

۱۳۸۷ شهریور ۱۱, دوشنبه

رباعي


كاش بودي تا دلم تنها نبود

تا اسير غصه ي فردا نبود

كاش بودي تا فقط باور كني

بي تو هرگز زندگي زيبا نبود

كاش بودي تا كه حق پيدا شود

باطل و جهل و ريا رسوا شود

كاش بودي تا كه نرگس بشكفد

كوبه كو گل در جهان بويا شود

مهران بيغمي - 11/6/87

۱۳۸۷ شهریور ۶, چهارشنبه

زندگي زيبا

زندگي زيباست چشمي باز كن گردشي در كوچه باغ راز كن

هر كه عشقش بر تماشا نقش بست عينك بد بيني خود را شكست

زندگي موسيقي گنجشك هاست زندگي باغ تماشاي خداست

گر تو را نور يقين پيدا شود مي تواند زشت هم زيبا شود

زندگي يعني همين پروازها صبح ها، لبخند ها، آوازها

زندگي از خود رها گشتن بود در وجود حق فنا گشتن بود

گر ازين بازار دنيا بگذري وانگه از چشم حقيقت بنگري

هر چه هست و هرچه خواهد بود اوست وارهان خود را ز هر چه غير دوست

دوست بگزين زندگي يعني همين غير آن درد است و داغ است و حنين

مهران بيغمي - تهران 2/6/87

۱۳۸۷ شهریور ۲, شنبه

آرزوی من

کاش می شد سرنوشت از سر نوشت

کاش می شد زنده بود و زندگی را هم سرشت

کاش می شد در محیطی پر خروش

دانه های هم دلی را گاه کشت

کاش می شد هم چنان امید ها

رو به سوی روشنی ها سر کشند

کاش می شد آدمیت را کنون

در میان جاهلیت بر کشند

كاش مي شد در ميان جمع بود

ليك يك دم از خدا غافل نبود

كاش مي شد با تمام جست و خيز

عالمانه زيست و غافل نبود

كاش مي شد در مسير تند باد

همچو كوهي استوار ايستاد و ماند

كاش مي شد چون صنوبر هاي شاد

سر به سوي آسمان لبيك خواند
مهران بيغمي - 3/6/87

۱۳۸۷ مرداد ۲۸, دوشنبه

میلاد نور

اامشب میان آسمان لعلی درخشان می شود
در هر سر و در هر دلی شوقی نمایان می شود

امشب دل هر شیعه ای شاد است از دیدار او

زیرا که با میلاد او عالم چراغان می شود


میلاد آخرین ذخیره ی الهی و نور عالم خلقت بر رهروان آن حضرت گرامی باد

ای زلیخا دست از دامان یوسف باز کش
تا صبا بوی پیراهن را سوی کنعان آورد

به یازده خم می گرچه دست ما نرسید
بده پیاله که یک خم هنوز سربسته است

۱۳۸۷ تیر ۱۵, شنبه

روزگار زود گذر

به یاد گرداننده ی هستی
سال ها می گذرد
روز ها از پی هم می آیند
هفته و ماه چونان ثانیه ها زود گذرند
این گذشتن به چنان سرعتی از عمر همه می دزدد
که نمی دانیم، آن چه بر دست زمان می گذرد
روزگاری است بدون بازگشت
همگان چشم به فردای دگر دوخته ایم
غافل از این که کنون،
همین امروز که مشغول بدانیم همه
خود همان فرداییست
که دی
چشم انتظارش بودیم
حال با دیده ی باز
بنگریم اکنون را
قدر دانیم زمان خود را
تا که مصداق
کامل وقت شویم
هر که را وقت چنین خوش باشد
قدر آن می داند
چون که هر لحظه امید فرجی است
منتظر باید بود
انتظاری که سفر کرده به ره می دارد
چون که می داند اگر
قدر یک لحظه تغافل باشد
یار می آید و او بی خبر از آمدنش
مهران بیغمی-26/3/87-تهران-طلوع

معلم

به نام خدا

به نام خدا

خالق لوح و دانش

خدایی که جان آفرید و خرد را

چراغی کز او می توان راه را یافت

به راهی که هرسو سیاهی کمین دارد اینک

کسی می تواند نجاتی بیابد

و دستی بگیرد

که باشد معلم


معلم چراغی است روشنگر هستی من

تو را ای همه هستی من

تو را

بهترین یاور لحظه ها

ماندنی تر ز هر خاطره

می ستایم

تو در اوج ایثار و خوبی

چنان می درخشی که خورشید

و گرمی ده هر دل خسته هستی

تو خوبی ،تو دریای مهر و محبت

نثار همه می نمایی

تو جان بخش دل های غمگین و خسته

تو یاریگر هر نیکی

تو را با تمام وجودم

دلم

قلب و روحم

تو را می ستایم



تو را در ضمیرم ،وجودم

میان قنوت و سجودم

به خوبی و پاکی و با تار و پودم

دعا می کنم

می ستایم


تو را ، مهربان یاور روشنایی

کهن دشمن جهل و هر نا روایی

به تعداد ذرات هستی

به عشق و به ایمان و مستی

تو را می ستایم


من اندر سرای مجازی

اگر چه گرفته است حقیقت به بازی

ولی یک حقیقت همیشه برایم بماند

که من علم خود،دانشی را

که با آن کنم در جهان سرفرازی

همان مایه ی فخر و نازی

که دورم کند از همه حرص و آزی

من آن علم را از تو دارم

تو را می ستایم


تو بر قلب من حاکمی

تو بر من چنان منتی داری ای گل

کهخ تا جان به تن دارم و

خون به رگ

در تمام حیاتم

در اوج ستایش

تو را ای ز هر شک و شرکی جدا

من برای خدا

می ستایم


تو روحی،تو جانی،تو نوری

تو کوهی زصبر و

تو رودی ز ایثار

تو همچون فلق سرخ رویی و

چون صبح صادق

پر از نور و گرمی

چنان با صفایی

که گل ها زتو رنگ و بو می ستانند

تو را من به عطر همه گل

به هر برگ برگ شقایق

گل خوب و عاشق

تو را با دلی پر ز عطر ستایش

تو را ای به هر مدح ،لایق

تو را می ستایم


پیمبر که فخر جهان است و

امت به در امان است

هم او کز صفای درونش

شده مصطفای خدا و

رسول است بر هر دو عالم

بدین شیوه نازد

که مبعوث شد بهر بیداری خلق و

او نیز باشد معلپس ای هادی من

به راه سعادت

تو ای با وفا

ای معلم

تو را می ستایم


کنون هر چه گویم

و یا از تو ،از خوبی و مهر و لطفت

نویسم

توانم نباشد تو را

ای تو بحر صفا

قدر یک قطره ای وصف گویم

تو دریای لطفی و پاکی و حشمت

کنون وصف من

پیش دریای حلمت

چو قطره است و من ناتوان

از بیان همان قطره و

تو همیشه روانی

میشه برایم

به دلم مانده ای جاودانی

تو را جاودان تر ز هر ماندنی

می ستایم

مهران بیغمی - اردیبهشت 87-تهران

۱۳۸۷ تیر ۶, پنجشنبه

آفرينش دل

صبح گاهي ز ازل هيچ نبود
صحبت از بود و نبود هيچ نبود

يكي بود يكي نبود
غير خدا هيچ نبود

توي عالم فنا و نيستي
ذره اي جنبش و زندگي نبود

خداي بزرگ و بي نياز و خوب
ابتدا عقل آفريد

بعد از آن به امر " كن"
صورت عالم ماده شكل گرفت

براي خلقت هرچه خلق مي شد / خداوند واسطه اي مي آفريد/ نوبت خلقت آدم چو رسيد/ ذات حق به دست خود / آب و گل ما را سرشت/ جنيان و قدسيان نظاره گر / كه در اين خانه ي آب و گل كه بود / جسم انسان و به جز خاك نبود / خداوند چه چيزي را قرار مي داد / جسم آدم شكل گرفت / حال از خاك وجود آدمي / خانه ي عشق آفريد/دل آدم شبيه يه تختي بود / كه خدا از روح خود بر آن نشاند /و به خود آفرين گفت.
تهران 6/4/87 مهران بيغمي

فاطمه فاطمه است









گل ياس سفيدي را
و روز روشنايي را

دريا گستردگي را
و آسمان بخشندگي را

كوه ايستادگي را
و زمين افتادگي را

ماه افسون گري را
وخورشيد درخشندگي را

ستارگان درخشش را
و زهره دلبردگي را

و در يك كلام
همه چيز در كاينات زندگي را

از تابندگي جمال فاطمه دارند
پس فاطمه را نمي توان به چيزي شبيه كرد
جز فاطمه
پس چه خوش گفت و در سفت
معلم شهيد:
"فاطمه فاطمه است"
تهران 4/4/87 مهران بيغمي

۱۳۸۷ تیر ۱, شنبه

عشق

عشق را چاره کنیم
در پی روزی خود

یا که بهروزی خود

طمع از عالم دون برداریم

دل سپاریم به جهانی والا

به خدایی که بود آن بالا

او که هم جان و روان و همه چیز

بودن و نابودن

به ید قدرت اوست

گر بخواهد که به موری برساند روزی

دانه ی گندمی از ساقه فرو می افتد

یا که ران ملخی روی زمین می ماند

هرچه باشد همه را می داند

قسمت و روزی هرچیزی را

آن چنان که باید

به جهان می ماند

بعثت -تهران-28/3/87

مهران بیغمی

۱۳۸۷ خرداد ۲۵, شنبه

یابنده ی حق


می توان در همه ی عمر نشان از حق جست
می توان همچو گلی بود میان سبزه
می توان چشم به الطاف خداوندی دوخت
که اگر صادق و خالص باشی
همه جا می مانی
همه جا می پایی
سبزه ها با همه ی هستی خود
گل زیبا را در بر می گیرند
بودن خود را با او جاودان می سازند مهران بیغمی 25 /3/1387

انتظار

تو بی قراری دل های بی قرار ندانی

به انتظار نبودی ز انتظار چه دانی ؟
غروب چه دل انگیز و چه دلگیر است اگر دل در گرو عشق الهی داشته باشی می بینی که خورشید با رفتن خود از صحنه ی روز نشان خون را بر صفحه ی غروب برای منتتظران به ودیعه می گذارد
با این پیام می گوید اگر چه به ظاهر از دید ها پنهانم اما ماه همان چهره ی شب من است
تاریکی شب مانع از وجود خورشید نیست چرا که شب نشانی از آمدن روشنایی صبح دارد
اگر بتوانی شب را به سر بری سپیده دم لبخند خورشید نوازشگر دیدگانت خواهد بود
مهران بیغمی

یاد

اگر در کهکشانی دور

دلی یک لحظه در صد سال

یادم می کند بی شک

دل من در تمام لحظه های عمر

به یادش می تپد پر شور

شرح حال

روزهایی پرتاب
مردمانی خسته
از پی لقمه ی نانی هر روز
از دم صبح گریزان از خود
همچنین از همه ی نزدیکان
می دود می تازد
تا بیابد کاری
که کند زنذگی خود سپری
او نمی داند
زندگی می کند از پی کار نه که کاری باشد
تا بسازد زندگی و آسایش
عمر خود بهر هوا و هوسی زودگذر
بهر سودی بیشتر
که همان نیز پر از درد سر است
می کند قربانی
کاش روزگاری باشد
کآدمی از پی خود نیز تلاشی بکند
بهر آسایش حال و آجل
قدمی بردارد
مهران بیغمی

۱۳۸۷ خرداد ۲۰, دوشنبه

افسانه ی فرهاد

ماجرای من دل خسته ندانست که گفت
هیچ افسانه چو اافسانه ی فرهاد نشد
من که حیران شده ی فلسفه ی زندگی ام
می گویم:
زندگی هر چه که هست
پنجه در عشق زنید
که اگر عشق شود همرهتان
زندگی بس زیباست

۱۳۸۷ خرداد ۱۳, دوشنبه

نفس پا ک

اندرین صبحدم خوش حالت

می توان یافت نشان از نفس پاک زمین
اگر از نفس برون آیی و هشیار شوی
می شوی عاشق هستی به یقین
من در این دشت پر از نغمه و شور
کآدمی را بزداید غم و کین
بوی جان بخش خدا می شنوم
و چنان شاد ازین بزم آیین
در دلم نغمه ای از روی طرب می گوید:
چشم دل باز کن و عشق ببین

بهشت

نام و یادش کام ما
این چه حرفی است که در عالم بالاست بهشت
هر کجا وقت خوش افتاد همان جاست بهشت
دوزخ از تیرگی بخت و درون تو بود
گر درون تیره نباشد همه دنیاست بهشت

یاد سهراب

یاد سهراب
یاد سهراب به خیر
او که می گفت
تا شقایق هست زندگی باید کرد
و کنون می گویم
تا شقایق هست
یا که از هر گل خوشبوی
نشانی باشد
چه گل نسترن و میخک و یاس
یا گل نیلوفر
زندگی باید کرد
زندگی را باید ساخت
زندگی با گل زیباست

اندیشه

اندیشه

آدمی زاده ی اندیشه است

اندیشه ای زاینده و پاینده

اگر این زایش و پایندگی در وجودش نباشد

او فقط موجودی است رونده و آینده

پس برای بودن و ماندن

درست بیندیشیم و

اندیشه ی زیستن و عشق ورزیدن را

در زمین دل ها

بذر افشانی کنیم

زندگی

زندگی
زندگی همچو درختی است پر از میوه ی خام
که بر آن ساقه و ریشه است و همان
هر زمان منتظر حادثه ای

اگر آن ریشه ی در خاک بتابد با باد

میوه را فرجامی است

و گر آن باد بر آرد ریشه

خامی و بی ثمری مانده به جای

زندگی را باغبانی باید

که بر آن حادثه ها

لنگر کشتی آن را بگذارد بر سنگ

تند بادی

نشکنندش به گذرگاه زمان

راه خود را به سوی قله ی نور

هم چنان نرم و قوی پیماید