۱۳۸۸ شهریور ۲۴, سه‌شنبه

معلم اول

به نام نامی حق
آن معلّم اول
قلم شکافته سر شد زاوج همّت تو
کنون ز وصف کمال تو ای تجسَم عشق
مرا توان بیان نیست
چه گویم از هنر خود گذشتگی که هنوز
جهان و اهل جهان
از وجود علم و هنر
بی نیاز و عریان نیست
اگر چه ظاهر دنیا به گونه ای دگر است
چرا که دانش و ثروت
چنان عجین باشد
که اهل فضل و کمال و هنر در این وادی
پی ِ طریقت نان آوری چنان کوشند
که روزگار درازی
بزرگ مردانی
به وادی هنر و علم می کوشیدند
ولی چه سود ،فلک
هم چنان که رسم دیرین است
زمام عیش و تنعَم به غیر عالم داد
به شادمانی دائم روان حافظ باد
هم او که جاودانه کلامی به اهل عالم داد
"تو اهل فضلی و دانش همین گناهت بس
فلک به مردم نادان دهد زمام مراد"
بیا به دفتر دوران نگاه نو فکنیم
حساب دانش و دنیا
حدیث فقر و غنا
عنان صبر و تحمّل نگیرد از ید ما
اگر حقیقت دنیا و دین چنین باشد
که نام نیک و جوانمردی و خرد ماند
چنان که پیشتر از این
به عالم هستی
بُدند نامورانی چو حافظ و سعدی
چو پیر میکده عطار و طاهر و صائب
ز شاهنامه ی آن جاودانه ی توس
ز مثنویّ عظیم محمد بلخی
ز پیر گنجه ی چون گنج و خمسه ی مانا
ز شاعر خرد و فضل،ناصر خسرو
ز رودکی ،پدر شعر و خواجوی دانا
ز برگ برگ کلام خجسته ی شاعر
به قطره قطره ی خون شهید زنده وحاضر
به پاره پاره تن عاشقان این وادی
به مسلخ حسنک،یا به مرگ تختی ها
به دار کردن حلّاج و قتل عشقی ها
سیاوشان و به خون در نشستن سهراب
ز خون ریخته از پیکر امیرِ کبیر
ز جان فشانی یاران خفته در غرقاب
که تا اثری در جهان بماند از ایران
ز نام و فخر بزرگان
نشان همان ماند
چرا که تک تک نام آوران این بر و بوم
که چون چراغ و چو شمعی به محفل مردم
دهند روشنی علم خود بدون دریغ
اگر چه قدر ندانند و هیچ انگارند
ولی زمانه به قدر توان خود داند
که در جهان همه ی هست و بود دنیا را
توانگری به کف آ رد که علم و تقوا را
یگانه توشه ی این کاروان خود داند


من از دیار محبّت برایتان گویم
محبّتی که به دنیا بدل نیارد داشت
محبّتی که به دل بذر عشق خواهد کاشت
همان که گذشت زمانه و دوران
و یا حوادث تلخ و کشاکش دونان
توان کندم آن نونهال عشق و امید
ندارد و نتواند به روزگاران داشت





تو باغبان محبّت
تو یاور خردی
تو بذر دانش و تقوی
به سرزمین دل مستعّد مشتاقان
به شوق و مهر بکاریّ و
با تمام وجود
به شیره ی تن و جان خودش
کنی موجود


در این سفر
و در این سیر آرزوهایت
خدا همیشه پشت و پناهت بود که بیداری
خلد به پایت اگر خاری از ره کین
به عزم جزم تو کوچکترین خلل نرسد
که در مسیر حقیقت همیشه هشیاری
چرا که طینت جاهل همیشه این بوده است
که در مسیر خرد خارهای خود فکند
و خود ز جهل و سیاهی به مردم غافل
ستمگری کند و قدرتش بیفزاید
چنان که در تاریخ
مثال کاوه و ضحّاک این چنین باشد


کنون تو ای مسافر شب های پر ستاره ی عشق
به ظلمت ستم و جهل چون ستاره بتاز
و روشنی ده دل های سرفرازان باش
و با کلام بلندت به تارک عالم
بمان و دماوند وار بر گردون
به استواری و بیداری ات همیشه بناز

اردیبهشت 1388
مهران بیغمی

۱ نظر:

soofia گفت...

سلام آقای بیغمی خوب هستین ؟

افسانه هستم

صوفیا

مطلبتون عالی بود

در خانه اگر کس است یک حرف بس است

خوشحال میشم به وبلاگم سر بزنین

اگه توی گوگل بزنین

قلب شناس

همون اولی رو کلیک کنین

وبلاگم باز میشه

www.heartreconizer.blogfa.com

منتظرتون هستم

با تشکر